غزاله زند



و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم.
یک دختربچه‌ی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم.
میگذارم وسط خیابان رقص‌پا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد.
میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای ش میپیچد لذت ببرد و دلهره‌ی شالِ افتاده‌اش را نداشته باشد.
میگذارم وقتی بچه‌های کوچکتر را دید،مارمولک‌بازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشه‌ی لب‌های مات‌زده‌شان!
من میگذارم برود دنبال هنر درحالیکه ارتباطاتش را با اطرافیانش قوی میکند و آرام و متین و لجباز است!
من میگذارم خودِ کوچکم برای همیشه درونم زنده باشد و عمیقاً نفس بکشد.
وقتی همسن‌هایش به قولِ دیگرانِ خاله‌زنک بچه‌دار میشوند،او خودش را بغلِ پدرش بیندازد و لوس کند و یا از مادرش بخواهد پشتش را مثل همیشه و به همان آرامی و مهربانی نوازش کند.
وقتی هم که پا به سن گذاشت،یادش می‌اندازم که بداند این پا گذاشتن از آن پا گذاشتن‌ها نیست! میگذارم درونم حتی وقتی بیش از هفتاد سال سن دارد،یادگیریِ زبان فرانسوی‌اش را شروع کند و به دنبالِ بلیطِ کنسرت‌های مورد علاقه‌اش باشد و درحالیکه کمردرد و پادرد به سراغش آمده،رقص جدیدی یاد بگیرد و لاک قرمزِ دیگری به یادِ جوانیِ باقی‌مانده‌اش بزند،حظ کند و لم بدهد روی تختش و دوستانش را در وبلاگش بخواند و آنلاین پیتزا سفارش دهد!
منِ کوچک،همیشه کوچک می‌ماند.حتی اگر صورتش مملو از چروک‌های ریز و درشت شود،پا به سنِ ظاهری بگذارد و حتی اگر بمیرد.
#غزالیـــات


وقتی داشتم سرسختانه کلمات نزدیک بهمِ جامعه‌شناسی رو حفظ میکردم،در همون بین که نگران فراموشی‌شون دقیقا سر جلسه‌ی امتحان بودم،داشتم به روز‌های بعد از امتحان‌هانم فکر میکردم!
روزی که میپرم روی تختم و تا لنگ ظهر میخوابم،یک بستنی لیوانیِ بزرگ با طعم قهوه رو تموم میکنم درحالیکه دارم قسمت به قسمت سریال خاطرات الحمرا رو میبینم و بعد ادامه‌ی کتابِ کافکا در کرانه رو میخونم و زودتر از سه روز تمومش میکنم و به رفیقِ فوقِ صمیمی‌جانم میگم بیاد بریم توی برف‌هایی که باید توی این روزها ولی نیست،خودمون رو ولو کنیم و من کادو تولدش رو بهش تقدیم کنم و بعد هم بشینم تمام فیلم‌هایی که گرفتم رو ببینم و یکی‌یکی لذت ببرم ازشون و البته از همه مهمتر امیدوارم هر شب برق‌ها بره تا وای‌فای قطع شه تا من و مامان و بابا کنار هم بشینیم و بابا از خاطرات قدیم بگه و ما بخندیم و حتی شاید گریه هم کنیم!
و من در بین این‌ روزها گل‌هام رو آب بدم،اتاقِ همیشه شلوغ‌م رو تمیز کنم و به درس‌های زبان انگلیسی و کُره‌ای‌م رسیدگی کنم و یکسری آهنگ‌های مدنظرم رو دانلود کنم و بهشون گوش بدم و کمی هم توی فضای مجازی خواهم لولید و یا با مامان میرم بیرون تا خرید کنه و امیدوارم یادم بمونه و بهش بگم برای من یه کرم‌مرطوب‌کننده‌ی شاتوتی بگیره و.
دیروز آخرین امتحان رو هم با موفقیت گذروندم و امروز اولین‌ روز از رهاییِ امتحاناست!
امروز هم که صدای بارون میاد،صدای تگرگ و برف،صدای رعد و برق . . . بیایین به شدت بچسبیم به حال و احوال خوبمون.لذت ببریم ازشون و کِیف کنیم از این همه قشنگی!
#غزالیـــات


امروز روزم قشنگ بود
به قشنگی وقتی که به ایده‌ی تو دیوانه‌وار میخواستم پاهایم را در شن‌های کویر و خنکیِ آب‌های دریا فرو ببرم.
به قشنگی وقتی که دل بستم به لقبِ شبدر سبزِ چهاربرگِ سحرآمیزی‌ که تو به من تحفه کردی.
به قشنگی وقتی که کوفته‌های خاصِ دست پختِ دلپذیرت را زیر زبانم فراموش‌نشدنی دیدم.
و به قشنگی وقتی که تو را دیدم.
جیغ بزنم تا احساساتم دنیا را فرا بگیرید؟!
من با دیدنِ تو،با خودم و‌ دنیا رفیق‌تر شدم و حالا چیزِ ارزشمندی برای محافظتی سرسختانه داشتم و دارم.
من خوشحالم و روزهایم هر روز قشنگتر میشود چون یکی در یک گوشه از دنیا نفس میکشد و من نیز نفس میکشم و این نفس‌ها بوی شیرین و‌ گرمِ رفاقتی واقعی را میدهد،بوی تو را میدهد رفیق.
برایت تا دنیا دنیاست و حتی اگر هم دنیا دنیا نباشد،رفاقت میکنم.
تولدت نوش جانم :) 
#غزالیـــات


صدایش را میشنوم.
در روزهای نیمه سردِ زمستان،گاهی من چشم‌هایم را جا میگذارم میان پَرهای نرمِ ابرها و صدایت در عوض لای بوته‌های عشق پنهان میشود و دست‌های نقره‌ای‌اش را موازی با زلف‌های لَختِ درختان بید مجنون،روی شانه‌هایم میکشد.
گاهی دست‌هایم،پاهایم و حتی صدایم خش برمیدارد.از بس که زمین مرا به خود می‌کوباند و بجای نوازش،سنگ‌ریزه‌هایش را در بافتِ نرمِ بدنم فرو میبرد.من هیچ نمیکنم جز یک لبخند.معنایی عظیم میتواند پشتِ هر منحنیِ باز و بسته‌ی لب‌ها باشد که شاید رهگذری آنرا ببیند،درک کند و دستِ کم او هم لبخندی بزند به حالِ آشفته‌ی خوبت!
حرف از صدایش بود! هان!
داشتم میگفتم!صدایش بوی قرمه‌سبزی میدهد.از آن قرمه‌سبزی‌هایی که قشنگ جا افتاده‌است و لیمو عمانی‌هایش تلخ نیستند و ترشیِ دلپذیری دارند.از همان‌هایی که سبزی‌هایش با فدا شدنِ کمر و دست‌ها و حتی اعصاب‌ها پاک شده است و لوبیاهایش از دو شب پیش خیس خورده‌اند!
چرا دائم فراموش میکنم؟! چرا به حاشیه پرت میشوم؟! من که از صدایت میگویم،چرا در حالیکه به آن نزدیک میشوم،از آن دور میشوم!
مخلص کلام! صدایت مرا روزهاست که صدا میزند! من این صدای نرم و نازک را میشنوم،میشناسم! این صدای توست.
صدایت.صدایت.!
#غزالیـــات


مهم نیست چجوری! بلند شو!
با همین جمله که توی ذهنم میچرخید،زنگ زدم به رفیقِ عزیز و شرط و شروط گذاشتم که یه سه‌شنبه رو خالی کنیم برای هم.
که اگه قرارِ سینما بریم،نریم!
که اگه قرارِ بشینیم درس بخونیم،نخونیم!
که اگه قرارِ تا لنگِ ظهر بخوابیم،نخوابیم!
گفتم این روزهای آخریِ پاییز،بیا به قولی که بهت دادم،عمل کنم.
بیا بریم یه کوچه که کُلی برگ‌های زرد و نارنجی پهنِ زمینش شده.
بیا بریم خش‌خش کنیم رفیق!
شال و کلاه کردیم و رفتیم.
روی برگ‌های خشک و نیمه‌جون راه رفتیم،دویدیم،حتی اونا رو پاچیدیم روی هوا!
صفا داشت،قشنگی داشت،هیچکس جز من و رفیق‌جان اونجا نبود.
خش‌خش‌کنان خیلی بهمون خوش گذشت!
یه روز از پاییز رو بذارید برای اینکار.
دوستِ همدل‌تون رو بردارید و ببرید زیرِ درخت‌هایی که خوشگلی‌هاشون ریخته زیرشون!
اگه رفیق هم نداشتید،نداشتید! دستِ خودتون رو بگیرید و ببرید حالی عوض کنید تا پاییز جیم نشده و فرار نکرده!
#غزالیـــات


میدونی من تازه فهمیدم گاهی نیاز نیست روی بعضی چیزها پافشاری کنی.واقعا لازم نیست توی موضوعی دائم شکست بخوری و منتظرِ درس گرفتن‌های احتمالیِ اون شکست باشی.نیاز نیست بخاطر سمج بودن روی موضوعی که میدونی صددرصد نمیشه مریض بشی،روح و جسمت آسیب ببینه و توی اتاق‌ت درمونده بشینی و غم و غصه و ناراحتی چاشتِ روز و شب‌ت بشه.مطمئنن بعدش هم قرارِ افسردگی پا پیش بذاره،دستش رو بذاره روی زندگیت و همه چیز رو برعکسِ چیزهایی که میخواستی بچرخونه و خدا نکنه تو هم بدون مقاومت مثلِ یه فرفره‌ی بی‌اختیار بچرخی و بچرخی و بچرخی و بعد سرت گیج بره و محکم بخوری زمین و وقتی چشم‌هات رو باز کردی،ببینی همه چیز بدتر شده!
یادمه یه دیالگی بود که میگفت :" مردم میگن که شکست پیروزی میاره.این جمله گاهی یه دروغِ بزرگ بیشتر نیست! گاهی اوقات شکست، تنها چیزی که بهت یاد میده،خودخوری کردن و احساس بدبختی کردنه." 
من از اینکه تو نمیتونی و نباید بجنگی حرف نمیزنم! میگم اگه سرت رو یکبار کوبیدی به دیوار و دیدی دردت اومد،اگه دوباره هم کوبیدی و سرگیجه گرفتی و اگه بازم کوبیدی و دیدی خون‌دماغ شدی،دیگه اینکار رو نکن!دیگه بسه!دیگه کافیه! اگه یه بار دیگه سرت رو به دیوار بکوبی،حتما نیمکره‌‌های مغزت رو پخشِ زمین میبینی!!!
همیشه نیاز نیست شکست پشتِ شکست باشه.گاهی لازمه بعد از شکست‌های متوالی و دردناک،با خودت صادق باشی و خوب فکر کنی و ببینی از راهی که داری انقدر سفت و سخت توش تقلا میکنی،مطمئنی یا فقط داری به خودت امیدِ واهی و قولِ شدنِ کاری نشدنی و بی‌فایده رو میدی؟
باید وارد راهِ خودت بشی.راهی که آدرسش درست باشه،راهی که بتونی توش با حالِ خوب قدم بزنی و به حال و هوای زندگی‌ت رنگ‌های خاصی اضافه کنی و دست بذاری توی دستِ گرم خوشبختی و توی هوای نرم و نازکِ پاییز آروم باهاش قدم بزنی،نفس عمیق بکشی و با چشم‌هایی که میخندن بگی : خدایا شکرت،من حالم خیلی خوبه!
#غزالیـــات


باور نمیکنم!
فکر کنم بیشتر از یک ماه است که هر وقت به ساعت نگاه میکنم،ساعات و دقایقی مثل هم میبینم!
۲:۲۲ یا ۱۶:۱۶ و حتی ۳:۰۳ دقیقه!
این ساعت‌ها و دقیقه‌ها،درست جلوی چشمانم جفت میشوند.مثلِ همان لحظه که داشتم لقمه‌ی نان و پرچمم را توی دهانم میگذاشتم،همان لحظه که کرم مرطوب‌کننده به صورتم میزدم و یا آن لحظه که جوراب‌های گرم و کاموایی‌ام را پا میکردم و حتی همین لحظه که مشغولِ‌ نوشتن هستم! همین الآن در کمالِ تعجب و شگفتی ساعت ۱۲:۱۲ دقیقه است و دیگر نمیدانم وقتی این نوشته‌ها بر روی وبلاگم جا خوش کنند،ساعت و دقیقه میتوانند چند و به چه شکلی باشند و حتی شاید دوباره یکسان شوند! شاید هم بنظر مسخره بیاید!
اغلب لحظاتی که من مشغول یا بیکارم،این دوقلو‌های زمانی،میپرند وسطِ زندگی‌ام و دورِ مغزم چرخ میزنند! لحظه به لحظه،گاه به گاه و‌ بر روی هر وسیله‌ی هوشمند و غیر هوشمندی ظاهر میشوند و به من خیره می‌مانند تا زمانیکه قصدِ رفتن بکنند!
این اتفاق مرا به یادِ روزهای معدودی می‌اندازد که به شدت حس‌ ششمم قوی میشود و دقیق میگویم چه زمانی و به احتمال چند درصد،چه میشود و اتفاقاً همان نیز میشود و گاهی در تعجب بسر میبرم و با خودم میگویم چرا؟!
و از بی‌جوابی،گاهی چقدر ترسناک میشود وقتی بیشتر با خودم فکر میکنم!
مینشینم کنجِ گرمِ اتاقم و پتویِ نرمم را بغل میکنم و فکر میکنم.
فکر‌هایی عجیب همچون کلافی پیچیده و مرموز که دستِ آخر در هم گوریده میشوند و از سرِ ناچاری گوشه‌ای پهنِ زمین!
حال همان گوشه نشسته‌ام و بی‌اغراق میگویم،این روزها با هیچ و پوچِ عجیبِ ثانیه‌ها درگیر شده‌ام!
#غزالیـــات


صبحِ زود! آسمان دلش ابری‌ست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکی‌ام را بپوشم یا زیر مانتوی لیمویی‌ام،آن بلوزِ گپِ سرمه‌ای را!
حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟
هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندان‌هایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی تق‌تق روی هم صدا میدهند!
در آن لحظه همیشه یک حمامِ آب گرم می‌چسبد.درست وقتی که دمای بدنم دارد به ۳۴ درجه سانتی‌گراد نزدیک میشود! سخت‌تر از همه راضی کردنِ خودت برای اینکار است! اینکه چطور حال و حوصله پیدا کنم و بعد از دو دوتا چهارتا کردن،تصمیم به حمام رفتن بکنم،بنظرم کار هر کسی نیست!هرچند همیشه اولش سخت است و بعدترش با زور و تهدید مرا می‌کشانند بیرون!
آب‌ِ‌ گرم و دلنشینِ حمام،رخنه میکند در بند‌بندِ وجودم!بنظر می‌رسد من یک تکه یخ‌ِ سرد و بی‌تحرکم که آب جوش رویش ریخته باشند! کم‌کم آب میشوم،ولو میشوم و وا میروم و اگر حلال بودم،درونش حل میشدم!
بخار،حمام را می‌پوشاند و من در آغوش گرم و مه‌آلود،زیر دوش ایستاده‌ام!
زمان دارد میگذرد.
من باید ساعت ۷ از خانه بیرون بزنم.
فردا صبح دوباره میبینمت.خداحافظ ای خوشیِ کوچکِ تکرار شدنی!
#غزالیـــات


من نمیتونم بگم کدومشون مهمترن!
نمیتونم بین تیک‌تاکِ ساعت و صدای جیرجیرک‌ها یکی‌شون رو برای خواب انتخاب کنم چون جفتشون بهم آرامش میدن.
حتی اون پتو‌های سنگین‌ِ سفید گُل‌گُلی‌های قدیمی هم باعث میشن من زودتر بخوابم.
آهان! توی پذیراییِ خونه قبلی‌مون شومینه داشتیم.زیرِ اون سفال‌های به ظاهر چوب رو روشن میکردیم و بهش خیره میشدیم.مامان میگه من چندین بار بی‌هوا جلوی گرمای آتیش خوابم برده بوده!
ولی هر چقدر که فکر میکنم هیچکدومشون به قدرت رویا‌پردازی‌های شبانه‌ نبودن!
من چشم‌هام‌‌ رو میبندم و به رویاهای دور و نزدیک فکر میکنم.
به اینکه چجوری دارم توی مزرعه‌ی کوچک و سرسبزم گوجه‌ گیلاسی میکارم و بعدش سریع میرم دست‌های گِلی‌م رو میشورم تا بیشتر از این مورمورم نشه و اینکه با کمک بابابزرگم اون قسمتِ پُر نورِ زمین‌ رو گُل آفتابگردون کاشتم و منتظرِ تخمه‌هاش هستم تا سریع بکَنم و تَفت بدم و بوی خوبش همه‌ی آشپزخونه‌‌ رو‌ پُر کنه.
به اینکه اون ماشین قرمزَ رو خریدم و رفتم دنبالِ رفیقِ همیشگی‌م تا بزنیم به دلِ دریا. اونوقت سریع کفش‌هامون رو از پامون بکَنیم و توی ساحلِ ماسه‌ای دریا بدووییم و چشممون دنبالِ سنگ‌های دریایی باشه،جمع‌شون کنیم و نگه‌شون داریم و هر وقت که نشد بریم لبِ ساحل و دلمون تنگِ دریا شد،چندتاشون رو در بیاریم،بهشون زُل بزنیم و بو کنیم!
و اینکه رفتم همون شهری که دوستش دارم و مشغولِ مزه‌ کردنِ غذای خیابونی‌ش هستم و به مردم و روشناییِ شب‌ش نگاه میکنم و قرارِ بعد از اون برم سوئیتِ کوچکِ خودم در انتهای کوچه‌‌ای که پُر از خونه‌های حیاط‌دارِ و ازشون بوی شیرینی و دمنوشِ گُل‌ گاو‌زبان میاد و جلوی درِ خونه‌شون آب و جارو شده و بوی نمِ خوبی به مشام میرسه!
حالا که دارم بیشتر فکر میکنم،رویاپردازی شبانه بهتره و از همه مهمتر باعث میشه پلک‌هام زودتر بخوابن! :)
#غزالیـــات


یه آهنگ‌هایی رو به مرور میشنوی که هم میتونی باهاشون گریه کنی،هم بخندی،هم آرامش داشته باشی و هم عادی باشی!
یه جوری که میتونید هر روز زیرِ آفتابِ ذوب‌کننده‌ی تابستون دو کیلومتر رو تنهایی با یه بطری آب معدنی پیاده تا خونه بیایید یا وقتی که روی تختِ خنک و بالشتِ سفیدتون ولو شدید و دارید آبنبات چوبی لیس میزنید و انگشت‌هاتون بخاطر سرمای کولر داره با یخ رقابت میکنه،اون آهنگ رو‌ گوش بدید.
حتی وقتی اوضاعِ زندگی فشرده‌‌ست و اونجوری که میخوای پیش نمیره.
یه جورایی مثلِ یه دوست واقعی میمونه! هم توی خوشحالی‌هاته،هم توی ناراحتی‌هاته و هم توی بی‌حسی‌هات!
نمیدونم واقعا اسمِ اینجور آهنگ‌ها رو‌ چی میشه گذاشت!
حتی نمیدونم درحالتِ عادی باید باهاشون خوشحال بود یا ناراحت!
این آهنگ‌ها که هیچوقت تکراری نمیشن،این آهنگ‌ها واقعا مَلَس و همیشگی‌اند!
#غزالیـــات


بچه که بودم هر چیزِ لازم و غیرِ لازم رو نگه‌میداشتم.
قوطیِ شیشه‌ایِ عطرم که دیگه تموم شده بود و ته‌مونده‌هایی از بوهایِ آرامش‌بخش،کف‌ش مونده بود!
قابِ طلاییِ موبایلی‌ که دیگه موبایلش رو نداشتم و موبایلی جدید با یه قابِ جدیدتر جاش رو گرفته بود!
گلدونِ سبزی که من رو یادِ بهترینِ کاکتوسِ گلدارِ اتاقم می‌انداخت و لبه‌ش کمی شکسته بود!
ساعت مچیِ سفیدم که عقربه‌های شب‌نما و فسفری‌ش شب‌ها توی اتاقم برق میزد ولی دیگه کار نمیکرد!
پلیورِ صورتی‌ای که دیگه رنگش صورتی نبود!هلویی شده بود ولی چون یه خاطره‌ی ارزشمند لایِ تار و پودش جا خوش کرده بود،هنوز توی کمدِ لباس‌ها بود!
کلکسیونِ پاک‌کن‌های ریز و درشتی که توی یه جعبه‌ی استوانه‌ایِ سفید و قرمز ریخته بودم و بویِ خوبی میدادن!
گارانتیِ فلشِ ۱۶ گیگابایتی که خودِ فلش هم سوخته بود!!
و حتی چیزهای بیشتری که باورم نمیشه که روزی نگه‌شون میداشتم!
نگه‌ میداشتم تا یه روزی برسه!یه روزی که ازشون استفاده شه!روزی که اجناسی که به خار اومدن،به کار بیان!روزی که دوباره بخوام تجدیدِ خاطرات کنم و حتی شاید تجدیدِ انگیزه!
تا اینکه یه روز درست وسطِ خونه‌تی‌های عید،دلم خودش رو زد به دریا!
رفت عمیق‌ترین بخشِ آب ایستاد و خودش رو تد!
وسایلِ خاطره‌انگیز و به اشتباه بدرد بخورش، افتادن توی آب و خیس و ناپدید شدن ولی هنوز خودِ خاطرات رو به یاد داشت!
دلم همه چیز رو یادش بود.
لبخندی که وسطِ بو کردنِ عطرِ اَکلت میزد،کاکتوس‌ها و گلدون‌های دیگه‌ش رو به یادآورد و حتی اون پاک‌کن‌هایِ تزئینی‌ای که دیگه تزئینی نبودن!
دلم یادش بود‌ و موند و خودش رو سبک‌ کرد.
اون دیگه به قانونِ بالن اعتقاد داشت.!
#غزالیـــات


روزهای قدیم،حتی میترسیدم که به برداشتنِ یک هندوانه با دو دستم فکر کنم!
ترس از اینکه همان یک هندوانه‌ی در دسترس را بلند کنم و همان هندوانه با ضعف و دست و پاچلفتی‌‌بازی‌هایم،لیز بخورد و جلوی چشمانم و در یک لحظه، روی زمین متلاشی شود!
اما در روزهای جدید این ترس تقریباً از بین رفت.
واقعیتش،روزهای جدید هیچوقت نیامدند و من همان روزهای دود گرفته‌ی قدیم، دست بکار شدم و سعی کردم آجرهایش را بیشتر به سلیقه‌ی خودم،آرام و با دقتِ نسبی روی همدیگر بچینم.
دیگر زیاد درست یا غلطش را مطمئن نیستم اما روزهای جدید با دو دستم،چهار پنج‌تا هندوانه را برداشتم و سخت بود و سخت هست!
اما با وجودِ سختی‌هایش تصمیم گرفتم ادامه بدهم.گفتم اصلاً بگذار خون از دماغ‌ت پایین بچکد! چون علایقت پشتش خوابیده‌اند،مهم نیست! نترس و با دقت و سماجت ادامه بده و کنارِ عاقلانه فکر کردن‌هایت،ثبات داشته باش.
جمله‌ی تو امروز بیشتر از هر چیزِ دیگری به ثبات نیاز داری» ،همیشه یکی از مهمترین چیز‌هایی بود که باعث شد تا همین الآن آن هندوانه‌ها را باهم نگهدارم و پایین نگذارم.
حتی روزهایی بود که نق‌نق کردم اما باز هم به فکرِ کم کردن‌شان نبودم. قرار گذاشتم که روزهای بعدتر،وقتی قوی‌تر شدم،چندتای دیگر از آن هندوانه‌های شیرین و آبدار هم بهشان اضافه کنم.
حالا میبینم که ترسِ از دست افتادنِ همان یک هندوانه هم از سرم افتاده و کاش همان یک هندوانه را همان قدیم‌ها برمیداشتم و به درک که سنگینی‌اش به بندبندِ انگشت‌هایم رخنه میکرد و عاجز میشدم و هندوانه از دست‌هایم پرت میشد پایین و ترک‌های شدیدی برمیداشت و هسته‌های سفید و سیاهش کفِ زمین پخش میشدند!
و من آن وقت،بی‌شک باید کفِ زمینِ خاکیِ روزگار،بی‌اعتنا می‌نشستم و با همان دست‌های نمیدانم کثیف یا تمیز،قاچ‌های هندوانه‌ را برمیداشتم و هندوانه‌ را با آرامش میخوردم و دست آخر آن همه دل‌نگرانیِ بی‌مورد را میریختم کفِ زباله‌دانی نه مثل بعضی‌ها کفِ جویِ آب!
#غزالیـــات


بعضی آدم‌ها برای من همیشه عجیب میمونن.
همون‌هایی که بعد از اومدنِ یک آدمِ دیگه توی زندگی‌شون،خودِ واقعی‌شون رو میذارن کنار و شروع به تولید داخلی میکنن و یک آدمِ جدید،با یک کیفیتِ دیگه و یک رنگ و‌ بویِ دیگه از خودشون میسازن تا به دلِ اون یک آدمِ جدیدِ‌ زندگی‌شون خوش و‌ پُررنگ و لعاب بنظر برسن و متاسفانه شیطونی‌ها،ذوق‌ کردن‌هاشون و از همه مهمتر خودِ قشنگِ زندگیِ خودشون بودن رو میذارن توی گونی و پرت میکنن تهِ انبارِ ذهن‌شون و یک وقت‌هایی هم به این فکر میفتن که بنزین‌ بریزن روش و بسوزونن تا ردّی از اون خودِ قبلی‌شون باقی نَمونه و یک وقت خدایی نکرده دستِ مَردم نیفته!
از اون‌هایی که هیچ اعتقادِ واقعی‌ و درستی به پاکیزگیِ محیط زیست،حقوق مساوی زن و مرد،کتابخوانی،حمایت از کودکان کار،منعِ حیوان‌آزاری و . ندارن و فقط دَم از انسانیت و شرافت و دلسوزی میزنن و هشتگ‌های پشتیبان‌طورشون دنیای مجازی رو پُر کرده! دقیقاً همین‌ها وقتی که پاش بیاد وسط،میرن خونه‌شون و چراغ‌هاشون رو هم خاموش میکنن و میگن هیچکس خونه نیست،لطفاً بذارید آروم زندگی‌مون رو بگذرونیم و اصلاً این مشکلات به ما و فَک و فامیل‌های ما چه؟!
از همون‌هایی که زیادی دنبالِ خوردنِ شکر هستن و انقدر وقت‌شون زیاد و روزشون بیشتر از بیست و چهار ساعت طول میکشه که سَرَک کشیدن توی زندگی فلانی و بهمانی اولویت‌ اول‌شون شده و غیبت کردن دیگه داره براشون مثلِ وعده‌ی اصلی میشه و در کنارش علاقه زیادی به اضافه کردنِ حسادت به عنوان دسر یا وعده عصرونه‌شون دارن!
از همون‌هایی که فکر‌ میکنن همه چیز رو میدونن و اگه امکانش باشه میان و میگن که ما و خدا بودیم که باهم نقشه کشیدیم تا دنیا پنج قاره بشه و بعد گفتیم دیگه وقتش رسیده دایناسورها رو به دستِ انقراض بسپاریم تا نسلِ بشر رشد پیدا کنه و الان هم از شما چه پنهون،پشیمونیم که چرا اینکارو کردیم و همون دایناسورها بهتر بودن!
و . . .
بعضی آدم‌ها که برام همیشه عجیب میمونن حتی بیشتر از خط و خطوط‌ِ کفِ دست‌م هستن و حس میکنم با یک رشدِ صعودی، در حالِ پیشرفتِ نجومی هستن! خوب بودن یا نبودن‌شون دستِ خدای قشنگ‌مون
من عریضه‌نویسی بیش نیستم و فقط داشتم درمورد بعضی آدم‌های عجیبی که در طول روز و شب‌م میبینم و خواهم دید حرف میزدم!
#غزالیـــات


یه دوستی می‌گفت این روزها بعضی‌ها چرا انقدر افتادن دنبالِ حفاظت از محیط‌زیست و دفاع از حقوق حیوانات و.؟ که چی بشه؟ مثلاً میخوان بگن ما خیلی آدم‌های خوبی هستیم و دغدغه‌‌مونه؟ حالا چرا نگرانی‌های محیط‌زیستی و بشر دوستانه‌ات یهویی از زیر بوته سبز شد و زد بیرون؟ چقدر ریاکار!
خُب دوست عزیز،ملتمسانه ازت خواهشمندم الکی هم که شده آدم خوبی باشی و برای ریا هم که شده این موضوع رو دغدغه‌ت کنی!
نیّت و تفکر شاید جالب نباشه ولی در عوض توی یک بخش از این دنیا یک اتفاق مثبت میفته!
چرا دروغ؟ من خودمم نمی‌فهمیدم و همیشه فقط تا چهارتا قدم جلوترم رو میدیدم اما به مرور زمان شرایط جدی‌ای رو دیدم. برای رفعِ هر چند کوچکی از این مشکل،تصمیم گرفتم از پایه شروع کنم و چنگ بندازم لایِ ارزش‌هام و همه‌شون رو زیر و رو کنم. از اونی که به این موضوع مرتبط نبود بگیر تا اون مرتبط‌ش و بعد از کُلی چنگ زدن، ارزش‌های پوسیده‌ی نادرستِ کپک‌زده‌م رو ریختم توی کیسه‌های پلی‌اتیلنیِ قابل بازیافت و منتظر بازیافت‌شون هم نموندم چون واقعا نیازی نداشتم باز بیابمشون!
من دنبال ارزش‌های جدید بودم.ارزش‌هایی که بوی کتابِ نو رو میده وقتی که ورق‌ش میزنی،بوی نمِ بارونِ پاییزی و بوی وقتی که از بغلِ شیرینی فروشی رد میشی‌ و از اون ارزش‌های به قولِ مردمِ کوچه و بازار مَشتی! از همون‌ها که مغزت میگه درسته و دلت میگه کشکی نیست و بعد از قبول کردن‌ش،توی بافتِ جسم و روح و روان‌مون رفته باشه و بی‌توجهی و عمل نکردن بهش برامون درد و سم بشه و بزنه به ریشه و ساقه‌ی وجودمون و ما رو بی‌جون بکنه.
ما خیلی‌ ارزش‌های دیگه هم داریم که شاید هیچوقت دنبالشون نرفتیم که ببینیم درست هستن یا نه و اگه نیاز هست یک بازیافتی توش انجام بدیم .
مثلاً همین الان از محیط زیستِ تمیز و هوای سالم انقدر کم باقی مونده که باید بگیم شما بیا یک نفس عمیق بکش،بعد ریه‌هات رو بذار یک‌ گوشه و برو چند روزی از تنفسِ اجباریِ آلاینده‌ها رها شو بلکه با انرژی برگردی و دستی برسونی به حال و روزِ زمین!
#غزالیـــات


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها